شش دانگ بهشت
%D
گاهی میدیدم که اسماعیل(محمدی مجرد) شب غیبش می زند و تا صبح نیست.دنبالش که می گشتم میدیدم رفته یک نقطه دور از سنگر و مقر داخل یک گودال و چفیه خود را پهن کرده روی آن نماز می خواند و زار زار گریه می کند . بعضی وقتها بهش می گفتم که شش دانگ بهشت را می خواهی؟ خبری نیست! و اسماعیل می گفت : آخرش می گیرم.....آخرش هم گرفت .
حیات طیبه-شماره107
- ۹۲/۰۶/۱۵
- ۵۳۸ نمایش